یادم آمد روزی که روی سخره کنار هم ایستادیم به آسمان نگاه کردیم با هم عهد بستیم به گفته های آسما ن گوش جان سپردیم که ناگهان صدایی از خاک برخاست ما روی او سنگینی می کردیم آن گاه رودخانه از ما دفاع کرد او به روی خاک آمد و تازگی به خاک داد خاک را آرام کرد و ما روی آن راه رفتیم جای پاهایمان را می دیدیم پرندگان با صداهایشان ما را به سوی آن کسی که در آسمان ها بود می خواندند ما به را ه ادامه میدادیم به جایی رسیدیم انسانهایی را دیدیم که سوار بر ابرها می شدند و بالاوبالاتر می رفتند تا جایی که دیگر چشمهایمان قدرت دیدن آنها را نداشت ما نیز آرزو کردیم ای کاش ما هم بر آن ابر ها سوار می شدیم که یکدفعه ابری به کنار ما آمد و به ما گفت سوار شوید ما نیز سوار شدیم ما هم مانند مسافران قبلی بالا و بالاتر رفتیم تا به جایی رسیدیم که باید پیاده میشدیم آنجا سکوت و آرامش بود صدای چه چه بلبلان را میشنیدیم میوه های تازه را بر روی درختان میدیدیم و بوی گلها هم چون نسیم بر صورتمان سایه می افکند به دروازه ای اصلی رسیدیم فرشته های زیبایی را که دربان آنجا بودند وبه ما خوش آمد میگفتند دیدیم اسم آن شهر زیبا بهشت همیشه جاودان بودپس ما به آنجا رفتیم تا برای همیشه آنجا زندگی کنیم...
(آمین یا رب العالمین)
نوشته های دیگران()